●
در آخرين رمان گابريل گارسيا مارکز به نام " زيستن براي گفتن " که در واقع زندگينامه خود مارکز است بنابراعتراف خود نويسنده مهمترين تصميم زندگي وي عزيمت با مادرش براي سفري دو روزه به وسيله کشتي و سپس با قطار بوده است که آنها را از بارانکيلا به آراکاتاکا (زادگاه مارکز) دهکده اي کوچک در داخل کشور مي برد که مارکز در نتيجه آن در سن ۲۲ سالگي به سمت گذشته خاص خويش رو مي آورد. بازگشت به زادگاه در جواني نقطه عطف و بزرگترين الهام در نويسندگي مارکز محسوب مي شود ديدن منظره هايي از سرزمين مادري اش او را به ياد خاطرات کودکي اش مي اندازد . مارکز قبل از اين سفر در دوران کودکي اش اين مناظر را ديده بود پس چرا اين احساس را تا بدين لحظه تجربه نکرده بود ؟ خودش مي گويد: "تا زمان نوجواني ذهن بيشتر از آنکه در گذشته سير کند حول آينده مي گردد و خاطراتي را که من از آن دهکده به ياد داشته ام هنوز با حسرت گذشته و دلتنگي آميخته نشده بود ."او در جواب مانوئل اوزوريو که مي پرسد: اين شور نوشتن از کجا بر مي خيزد آن منبع الهامي که داستانهاي صد سال تنهايي , پاييز پدر سالار , گزارش يک مرگ عشق و دوران وبايي ... را براي ما به ارمغان مي آورد کجاست ؟ پاسخ مي دهد :" فکر مي کنم همه اش از نوستالژي مايه مي گيرد نوستالژي وطنم و خود زندگي "
رفتار عموم مردم در برابر پديده هاي بيروني از حد يک عکس العمل تجاوز نمي کند تنها هنرمندان مانند دانشمندان به دنبال کشف يک قانونمندي در جهان هستند . دانشمند به ياري عقل و هنرمند به مدد شهود دست به اين کار ميزند . شهود آن حالت از ذهن است که در آن هنرمند شباهت کيفي حاصل از«حسيات گذشته و حال »خويش را به استعاره اي بدل مي کند که تجسم آن حسيات و به دور از دستبرد زمان است .بنابر اين شهود مي تواند ناشي از زمينه اي باشد که در خاطره هنرمند وجود دارد و اين خاصيتي است که در اثار هنري بسياري ميتوانيم مشاهده کنيم
اما نوستالژي چيست؟
نوستالژيا در راستاي حرمت گذاشتن به گذشته و زنده نگاه داشتن چراغ پر فروغ خاطره است.
نوستالژيا را در اين معنا حالت رواني خاصي ميدانند که انسان آرزو مي کند به شرايط گذشته خويش باز گردد . معمولا لحظه هاي خوب در ذهن مي مانندو خاطرات بد کمتر در ذهن مينشينند. مارکز در خاطرات خود مي گويد :" مثل هميشه حس دلتنگي ام تمام خاطرات بد را پاک کرده بود و خاطرات خوب را زيباتر جلوه مي داد "
نوستالژي را مي توان به لحاظ روحي از موثرترين لحظات يک هنرمند دانست . به خصوص اگر اين غم با درد حسرت کودکي آميخته شود . آن زمان که انسان از تاثرات عقل به دور است و با شادي به ا طراف خويش مي نگرد.
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسک بود .
يک بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود
زندگي چيزي بود . مثل يک بارش عيد.
يک چنار پر سار.(سپهري)