--> یک مشت بجه معمار

 

 

 

Wednesday, April 30, 2003

گفتگو با خدا
در رويا هايم ديدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسيد : پس تو می خواهی با من گفت گو کنی ؟
من در پاسخش گفتم : اگر وقت داريد .
خدا خنديد :
وقت من بينهايت است ....
در ذهنت چيست که می خواهی از من بپرسی ؟
پرسيدم چه چيز ِ بشر شما را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد کود کيشان .
اينکه انها از کودکی شان خسته می شوند ، عجله دارند که بزرگ شوند ،
و بعد دوباره پس از مدتها ، ارزو می کنند که کودک با شند .
....اينکه انها سلا متی خود را از دست می دهند تا پول بدست اورند .
اينکه با اضطراب به اينده می نگرند و حال را فرا موش می کنند .
و بنا بر اين نه در حال زندگی می کنند و نه در اينده
اينکه انها به گونه ای زندگی می کنند که گويی هرگز نمی ميرند
و به گونه ای می ميرند که گويی هرگز زندگی نکرده اند .
دستهای خدا دستانم را گرفت ، برای مدتی سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم :
به عنوان يک پدر ، می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بياموزند ؟
او گفت : بياموزند که انها نمی توانند کسی را وادار کنند که عا شقشان باشد ،
همه کاری که انها می توانند بکنند اين است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته با شند .
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقا يسه کنند
بياموزند که فقط چند ثا نيه طول می کشد تا زخم های عميقی در قلب انها که دوستشان داريم ايجاد کنيم اما سالها طول می کشد تا ان ز خم ها را التيام بخشيم
بياموزند ثروتمند کسی نيست که بيشترين ها را دارد .کسی است که به کمترينها نياز دارد .
بيا موزند ادمها يی هستند که انها را دوست دارن، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند .
بيا موزند که دو نفر می توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند، و ان را متفاوت ببينند.
بيا موزند که کا فی نيست فقط انها ديگران را ببخشند ، بلکه انها با يد خود را نيز ببخشند .
من با خضوع گفتم : از شما بخا طر اين گفتگو متشکرم .
ايا چيز ديگری هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند ؟
فقط اينکه بدانند من اينجا هستم ، هميشه


 



 

خيلي دلمون مي خواست که اين بلاگ از قانون کپي رايت تبعيت کنه ؛ ولي اگه از بخشي از اين صفحه استفاده کنيد ، کسي چيزي نميتونه بگه